نوشته شده توسط : AMIR


استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟

 

شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیم

استاد پرسید:
این که آرامشمان را از دست می دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می زنیم؟
آیا نمی توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می زنیم؟

شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب هایشان از یکدیگر فاصله می گیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می افتد؟
آنها سر هم داد نمی زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می*کنند. چرا؟
چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلبهاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می افتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند، این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی.



:: برچسب‌ها: تن صدا"شاگرد"روانشناسی"استاد"قلب"رابطه تن صدا"داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 1064
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 1 ارديبهشت 1393 | نظرات ()
نوشته شده توسط : AMIR

سلام برشمادوستان عزیز تقاضامیکنم به وبلاگ دیگرم نیز که درموردحجابه مراجعه بفرمایید

آدرسش اینه:

 

http://tent20.loxblog.com/



:: بازدید از این مطلب : 964
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 11 دی 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : AMIR

خلاصه ای از گفتگوی آنتونی رابینز با دیباک چوپرا
برگرفته از کتاب قدرت ایمان، نوشته آنتونی رابینز

امروز در نهایت خوشبختی در کنار بزرگ مردی نشسته ام که از مدتها پیش ایشان را می ستوده ام. نام وی دیپاک چوپرا است.
رابینز: دیپاک، در کنار شما بودن برای من افتخاری بزرگ است.
چوپرا: دیدار با شما نیز برای من افتخار بزرگی است. من سالهاست که برای شما ارزش و احترام قائلم.
رابینز: از شما سپاسگزارم. شما در گذشته طبیبی کاملاً سنت گرا بودید اما اکنون یکی از  متخصصان پیشرو در پزشکی ذهن/ بدن و دانش نوین ایمنی شناسی روانی- عصبی هستید. ممکن است کمی درباره گذشته خود و اینکه این دگرگونی از کجا آغاز شد برای ما صحبت کنید؟



:: برچسب‌ها: آنتونی رابینز ,
:: بازدید از این مطلب : 972
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : AMIR

مـیـلیـاردری کـه از صفـر شـروع کـرد      
داستان زندگی کریس گاردنر     
از همان کودکی، بختش تیره بود و کورسوی امیدی در مسیر زندگی اش دیده نمی شد. تمام مواد لازم برای بیچارگی و کاسه چه کنم به دست گرفتن را در اختیار داشت؛ مرگ پدر، بی رحمی ناپدری، سابقه حبس و...
اگر در صحنه زندگی قرعه این نقش به نام هر کس دیگری جز او می افتاد، بی شک انگ بدشانسی و بدبختی را تا پایان عمر می پذیرفت اما «کریس گاردنر» مردانه جلوی سرنوشت قدعلم کرد و شجاعانه مسیر زندگی اش را تغییر داد. امروز که شما داستان زندگی اش را می خوانید، او یک میلیاردر سرشناس شده؛ می پرسید چطور؟ بهتر است با ما از پیچ وخم های زندگی اش بگذرید تا رمز موفقیت اش دستگیرتان شود.



:: برچسب‌ها: کریس گاردنر ,
:: بازدید از این مطلب : 979
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 آذر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : AMIR

 برخی از پرندگان نغمه خوان میتوانند با سرعتی که قبلا غیر ممکن تصور میشد یعنی یک صدم یک چشم به هم زدن انسان،ماهیچه ی صوتی خود را منقبض و آزاد کنند.



:: بازدید از این مطلب : 715
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 شهريور 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : AMIR

در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند.

روزی بچه ای نزد شیوانا رفت و گفت: مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید. شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد، اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد، تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.



:: بازدید از این مطلب : 1080
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 شهريور 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : AMIR

A Lesson In Psychology
درسی در روانشاسی

,When A Person Laughs too Much Even for Stupid Things
.Be Sure That Person Is Sad Deep Inside
وقتی کسی به خاطر کارهای احمقانه به شدت می خندد
مطمئن باشید که او در اعماق درون غمگین است.

.When A Person Sleeps A lot, Be Sure that Person Is Lonely
وقتی کسی بسیار می خوابد، مطمئن باشید که تنهاست.

,When A Person Talks Less, And If He Talks
.He Talks Fast Then It Means That Person Keeps Secrets
وقتی کسی کم حرف می زند، البته اگر حرفی بزند، و یا تند حرف می زند،
معنی اش این است که او رازهایی را پنهان کرده است.



:: بازدید از این مطلب : 816
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 شهريور 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : AMIR

نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.
از او پرسیدند: ای پرنده! چه کار می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد...

و خوشا به حال گنجشکان سرفراز

منبع:سایت 3جوک



:: بازدید از این مطلب : 623
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 شهريور 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : AMIR

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می‌گذارند.

دختر جوان به دلیل رفت‌و‌آمد‌هایی که به دربار شاه داشته، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می‌شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می‌کنند عقیده او را در ادامه ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی‌شود .

تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه‌ای از اوستا بوده، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می‌بیند...

مهرداد اوستا ماه‌ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم‌حرف می‌شود.

سال‌ها بعد از پیروزی انقلاب، وقتی شاه از دنیا می‌رود، زن‌های شاه از ترس فرح، هر کدام به کشوری می‌روند و نامزد اوستا به فرانسه. در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می‌شود و در نامه‌ای از مهرداد اوستا می‌خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه او تنها این شعر را می‌سراید:



:: بازدید از این مطلب : 582
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 شهريور 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : AMIR

پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو



:: بازدید از این مطلب : 2547
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 شهريور 1392 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد